جدول جو
جدول جو

معنی خوش عذار - جستجوی لغت در جدول جو

خوش عذار
(خوَشْ / خُشْ عِ)
خوش صورت. زیباروی:
ای زال مستحاضه که آبستنی به شر
زان خوش عذار غنچۀ عذرا چه خواستی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش خوار
تصویر خوش خوار
خوش خوراک، ویژگی آنکه خوب غذا می خورد یا غذاهای خوب می خورد، ویژگی خوراک لذیذ و خوش مزه
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
آنچه عیار خوب دارد، کنایه از خوش ذات و خوش جنس
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
خوش طعم. نیکو در مذاق. نکو در دهان. خوشمزه:
طعم رطب اگرچه لذیذ است و خوش مذاق
کی به بود بخاصیت از قند عسکری.
مجد همگر.
شعری به خوش مذاقی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال.
مجد همگر
لغت نامه دهخدا
(طِ پَ)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) :
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش.
ناصرخسرو.
این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است.
ناصرخسرو.
خوار که کردت ببارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار.
ناصرخسرو.
، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) :
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.
خاقانی.
بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ شُ تَ / تِ)
خوش طالع. خوش اقبال. خوشبخت. سعید. آنکه هرچه برای او رخ دهد خوبست. که کار بر مراد او گردد، در قمار کسی را گویند که مرتب مهره یا ورق برنده بیاورد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ قِ / قُ)
آنکه خوب قمار کند. مقابل بدقمار:
چو نرد داغ تو چینند سینه دار منم
خوشا بباختن خویش خوش قمار منم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ عِ)
صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن:
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر وکوه کن.
منوچهری.
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
اشهب گردون بدرکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان تر.
نظامی.
بدستم در از دولت خوش عنان
طبرزد چنین شد طبرخون چنان.
نظامی.
چون آب رونده خوش عنان باش
هرجا که روی لطف رسان باش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ عِ رَ)
خوش تقریر. آن کس که کلام موزون و با عبارات خوب آورد. خوب عبارت، نوشته ای که با عبارت خوب و خوش است. زیباعبارت
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش فطرت. خوش جبلت. مقابل بدذات. پاک گهر
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ/ خُشْ)
آنکه کار نکو کند. با کار خوش
لغت نامه دهخدا
مطابق میل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش لگام، راهوار، رام
متضاد: بدعنان، بدلجام، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش جنس، خوش فطرت، نیک ذات، خوش نیت، خوش طینت، نیک فطرت
متضاد: بدجنس، بدذات
فرهنگ واژه مترادف متضاد